داستانک : اطعام

نمی دانم شاید گم کرده بودم
یک بار دیگر هم آدرس را خواندم
بالاخره تالار را پیدا کردم و سر اذان رسیدم
نمازهم به امامت حاج آقای میزبان بر گزار شد
وارد تالار که شدم ، یکه خوردم
آنجا به همه چیز شبیه بود جز ، مهمانی کسی که از زیارت خانه خدا برگشته
میز ها پر بود از غذا هایی که یک دهم آن نیز خورده نمی شد
حاج اقا با شکسته نفسی گفت : شرمنده که از شام خانه هم موندید !!
لقمه در گلویم گیر کرده بود ، از همه شکم های گرسنه عالم خجالت کشیدم
از همه آنهایی که تکه نانی برای خوردن نداشتند
از بچه هایی که دربان تالار ، دم در ، ردشان می کرد که دور شوند
از همه مادر هایی که بچه هایشان را سر شب با شکم گرسنه خواباندند
از همه پدر هایی که عرق شرمشان بر سفره بی نان چکیده بود
در تمام تالار حتی یک گرسنه هم نبود ، همه سیر بودند ، سیرِ سیر
از نمازی که خوانده بودم ترسیدم
بغض راه لقمه را بسته بود . شیعه ، مسلمان ، انسان ؟
با غذای این سفره می شد هزار یتیم را سیر کرد.
در تالار زیبا که نور چلچراغ هایش همه را خیره می کرد ،
همه چیز بود
اما هرچه گشتم نه خدا را دیدم و نه علی (ع) را
وای بر من و نمازی که خواندم
فکر کنم ، حاج آقا هم ، آدرس را گم کرده بوده
ای رسول ما ، ایا دیدی آن کس که روز جزا را انکار می کند؟
او همان شخص است که یتیم را از خود می راند
و کسی را بر اطعام فقیر ترغیب نمی کند
پس وای بر نماز گذاران که دل از یاد خدا غافل دارند
همانان که اگر طاعتی کنند از روی ریا و خود نمایی ست
و احسان را از محتاجان منع کنند سوره ماعون