شعر : یک نفر با اسب می آید
یک نفر با اسب می آید
دلم می گیرد از دلگیری مردان تنهایی
که شب هنگام
سر به زیر افکنده
شرم خالی دستان خود را ،
در کویر مهربانی
چاره می جویند
...
یک نفر با اسب می آید
دلم می گیرد از دلگیری مردان تنهایی
که شب هنگام
سر به زیر افکنده
شرم خالی دستان خود را ،
در کویر مهربانی
چاره می جویند
...
دست
با خنده جواب سلامم را داد
و گفت : تنهایی ؟
مگه رفیق و دوست نداری ؟
گفتم : دارم ، ولی کار داشت نیومد
گفت : کار ؟
نمیشه که ، دوست ها باید با هم باشند
...
روزی میان صفحه تقویم های ما
با خط قرمز و زیبا نوشته اند :
روز ظهور عشق
روز تجلی قائم ، قیام نور
جشن شکوه رجعت عیسی کنار خضر
روز جهانی پیوند مردمان
...
آدم برفی
سرفه های مریم ، خواهرم ، امان مادر را بریده بود
زمستان بود وسرما و لباس پرپرِی مریم
قدیم ها اینجور وقت ها ، مادر سوپ درست می کرد
سوپ مریض با هویج و سیب زمینی و سبزی
اما این روز ها ، پدر بیکار بود و خانه خالیِ خالی
پدر، شرمگین و بی تاب در اتاق قدم میزد
اتاق پر بود از سرفه های مریم
و ناله های مادر و شرم پدر
...
بخوان ما را
بخوان ما را
منم پروردگارت
خالقت از ذره اي ناچيز
صدايم كن مرا، آموزگار قادر خود را
قلم را ، علم را، من هديه ات كردم
بخوان ما را
....
میلاد پیامبر عشق و دوستی
یاری کننده مهدی موعود (عج )
حضرت مسیح (ع) مبارک
دل داده ام به نور
من رهرو شقایق پاکم ،
رفیق آب
گندم میان پنجه دستان کوچکم
پرواز یاکریم ، بلندای شانه ام
...
تقدیم به چشمهای منتظرش
بچه ها دور هم نشسته بودند
و کلاغ پر بازی می کردند
کلاغ ...................... پر
گنجشک .................. پر
دست های نحیف بچه ها بالا می آمد
و همگی با صدایی لرزان جواب می دادند
...
احوال ما
ای مهربان ، سلام
خوبی ؟ سلامتی ؟
چه خبر از قرار ما ؟
گویا دگر تو نپرسی ز حال ما
...