یلدا


 یلدا



تویی که مژده خورشید صبح فردایی

به چشم عاشق وصلت ، تو نور  پیدایی


اگرچه فصل خزان ، چهار فصل ما گردید

در آ ، که جنس تابش نوری ، حریف یلدایی

قربان عشق

قربان عشق


باران دوباره شست ،

پنجره های تمام شهر

آن خاطرات حک شده بر جان کوچه ها

برفی نشست بر تن تبدار هر چه باغ

بادی تمام رد پای تو ، از ذهن ها زود

یک تکه ابر ، خنده خورشید را گرفت

...

ادامه نوشته

فال خوب


                                                   فال خوب


تقدیم به همه کودکان کار

پسرک جعبه ی فال ها را جلوم گرفت

دست های یخ کرده اش را " ها " کرد و گفت :

آقا یکی بخرید ، انشاالله که فالتون خوب در بیاد

خیالتون جمع ، همشون دست چینه

...
ادامه نوشته

سکوت


                                                   سکوت



من بودم و تو بودی و

یک آسمان سخن

گفتی بگو تو رازت دلت را به هر کلام

من آمدم که بگویم که  :

 "تو" ...

هرگز ولی نشد
...

ادامه نوشته

انتخاب


انتخاب


یک شاخه از درخت

یک تکه هم طناب

این انتخاب توست


یک تاب  ،

تا که خستگی ات را به در برد

یک دار

تا که بگیرد نفس تو را


در یاب اختیار

پژواک


پژواک


این جهان کوه است و فعل ما ندا ، سوی ما آید ندا ها را صدا

 

نگفتم ، یک سلامی نیست

نگفتم ، مهربانی مُرد

که خوبی ، رفته از یاد تمام مردم این شهر

...

ادامه نوشته

ماندلا


ماندلا


تقدیم به بزرگ مردی که آزاده بود


رنگ سیاه تو

با آن سپیدی اندیشه های ناب

جاوید گشته است

خندیده ای تو بر حقارت  آن میله های سرد

پیروز گشته ای تو بر آن کینه های تلخ

...

ادامه نوشته

رخصت


رخصت


چون روح دمید ، گوهر ناب شدیم

از خواب عدم پریده ، بی تاب شدیم


ما را به جهان ، دو روزه رخصت دادند


بیدار نگشته ، جمله در خواب شدیم

جام دل


جام دل



من فاصله ام به عشق ، اندازه توست

سرمستی من ، به یمن  سجاده ی  توست


ما شکوه نداریم ، زجامی که شکست

بر عشق بماند ،  آن که دیوانه ی توست

پرده

پرده 


من بودم و غم بود و هوای خود پرستی

او بود و بساط عشق و مستی

یک لحظه چو پرده از میان رفت

او بود و جهان و نور هستی

پاسخ


پاسخ


مستم سلامت می کنم ، هستی جوابم را بده

بستم به راهت دیده ام ، هستی نگاهم را بده


من هستی ام از هست تو ، من مستی ام از دست تو

هست ام فدایت می کنم ، هستی جزایم را بده

تنهایی


تنهایی


آشنایی درد جانسوز مرا باور نکرد

یک سلامی ، خستگی را از تن ما در نکرد

 گر چه شمع زندگانی در غریبی آب شد

مهربانی ، گوشه چشمی هم برایم تر نکرد

پایان سرنوشت


                                               پایان سرنوشت


تقدیم به آنها که می توانند ،همه انسانها



دیگر مگو

در سرنوشت ما

هرگز بسان خط موازی

چونان دو ریل خط قطاری که می روند

امکان آن تلاقی پاک نگاه ، نیست

...

ادامه نوشته

با من


با من


بیا میخانه بر پا کن ، دل پیمانه اش با من

حدیث هجر یاران را ، به نجوا گفتنش با من

گذشت ایام بی حاصل ، نشد وصل توام ممکن

به دنیا گوشه چشمی کن ، معاد و جنتش با من

نگاهی را که می جستم،چو نور از دیده بیرون است

تو پیراهن مهیا کن ، فروغ دیده اش با من

...

ادامه نوشته

تنها فقط کمی

تنها فقط کمی

خوبم

خوبِ خوب

تنها کمی

آری ، فقط کمی


دل تنگم  ، شکسته شد

...

ادامه نوشته