داستانک : بچه های اضافی
تقدیم به اشک هایی که کسی پاکشان نمی کند
عصر جمعه پاییز بود
فرزاد دلش شور می زد
بعد از داد و بیداد صاحب خانه
و پچ پچ ها و گریه های گاه و بی گاه مادر
دلشوره غریبی ، همه وجودش را گرفته بود
...
تقدیم به اشک هایی که کسی پاکشان نمی کند
عصر جمعه پاییز بود
فرزاد دلش شور می زد
بعد از داد و بیداد صاحب خانه
و پچ پچ ها و گریه های گاه و بی گاه مادر
دلشوره غریبی ، همه وجودش را گرفته بود
...
خداوندا حضورم ده
که راز دل نهفتن را بسی دشوار
و گفتن را بسی، دشوارتر دارم
چگونه خاموشی یابم ،
بهنگامی که اینسان در خروشم
مرا نتوان نگفتن ، چون که در عشقت ، بسان باده می جوشم
...
چرا
از این شکسته دل چرا کسی خبر نمی کند ؟
شب سیاه بی کسی ، چرا سحر نمی کند ؟
نه عاشق مسافری ، نه مانده ره مهاجری
به شهر خسته دلم ، چرا سفر نمی کند ؟
...
گل نرگس
امان از مردم
گویی طاقت دیدن گل و تحمل عطر آن را نداشتند
باغبان می کاشت و آنها ساقه می زدند
او می کاشت و آنها پرپر می کردند
...
گل مریم
تقدیم به او ، که می دانم می داند
پشت ویترین مغازه مانده بود
مگه می شد با دوهزار تومن دسته گل خرید
وارد شد و گل ها و قیمت ها را ورانداز کرد
فروشنده پرسید : چی تقدیم کنم ؟
...
تقدیم به آدم (ها)
سلامی از خداوند جهان
بر ساکن دنیای خاکی ، آدم تنها
حدیث این سفر از عرش عالی
تا زمین ، این فرش خاکی
من برایت باز می گویم
...
تقدیم به عاشقان حسین (ع) که دین محمد (ص ) را وامدار اویند.
همیشه فکر می کردم که چرا خداوند ذبح اسماعیل را بر ابراهیم
با فرستادن فدیه در گذشت و اما در مورد حسین (ع) ، خدا ماند تا
او همه آنچه دارد ، در پیشگاه خدا و برای ماندن دین محمد(ص) تقدیم کند.
این جام عشق الهی چه بود که ابراهیم را جرعه ای نوشاندند
و حسین (ع) را هفتاد ساغر .
خوشا بحال ما که حسین (ع) را داریم
میلاد عشق ،
خون خدا ، زیبا ترین نفس مطمئن
بر شیعیان و بر انسانیت مبارک باد
شاید برای آنکه بفهمد ملک چرا
آدم که نه
آری حسین را ، ز چه رو سجده می کند
اینک تمام عشق
در گرمگاه عاشقی و خون و تشنگی
می نوشد از زلال نور
تیری بجای آب بشوید غبار حلق
حلق بریده طفلی ، میان دست
دستان بی علم عشق ، روی خاک
خاک سیاه و تفته ، نشسته میان چشم
چشم به خون نشسته خواهر ، به سیل اشک
اشک فرو فتاده ز چشمان خیس مشک
وقتی بهای ماندن دین ، خون پاک اوست
ای تیرهای مرگ ، ببارید بر حسین
او می رود که بماند خدای ما
بازیچه دنیا
خداوندا خودت گفتی همین نزدیک نزدیکی
از اشک نیمه شب هایم، چقدر تا آسمون راهه؟
تو گفتی صبح نزدیکه ، بساط شب نمی مونه
که این چشم نخوابیده ، ببین تا صبح بیداره
خداوندا خودت گفتی ، بخونم پاسخم میدی
روا کن حاجت دل رو ، دلم بد جوری بی تابه
...
عصر جمعه بود
روی تختش که کنار پنجره بود نشستم
و پرسیدم:به چی فکر می کنی ؟
چیزی میخوای برات بگیرم ؟
چشم از پنجره برداشت و گفت :
من آقا ؟ سلام ، هیچی ممنونم
...
دلم گرم است
تقدیم به همه آنها که دلشان گرم اوست
و تقدیم به روح پدر بزرگ النا خانم عزیز که هفته پیش
سرطان کفشهایش را به پایش کرد و او را با خود برد
چه زیبا خالقی دارم
دلم گرم است می دانم
که فردا باز خورشیدی ،
میان آسمان ، چون نور می آید
شبی می خواندم با مهر
سحر می راندم با ناز
چه بخشنده خدای عاشقی دارم
که می خواند مرا ، با آنکه میداند گنه کارم
...