کوک 

 

پدر پرسید :  خوبه ؟ راضی هستی ؟

پسر گفت : یه مقدار آستینش برام درازه ،

و سر شونه هاش هم افتاده

رنگش هم که به نظرم مناسب نیست

آخه این رنگ و مدل دیگه ...

پدر گفت : دو تا کوک لازم است که دیگه حرفی نباشه

ضمنا آدم رو حرف بزرگتر حرف نمی زنه

پدر، خیاط بود ، خودش بریده بود و دوخته بود

پسر ، در آینه قدی خودش را نگاه کرد

صورت خودش بود و قامت و وجودی که گویی برایش بیگانه بود

بغضش را فرو خورد و گفت : آخه ....

گوش های پدر اما دیگر صدای اعتراض پسر را نمی خواست بشنود

سوزن را نخ کرد و دو تا کوک زد

راست می گفت دیگه حرفی نماند

و صدای اعتراضی شنیده نشد

فقط دو قطره خون از لب های کوک زده شده پسر ،

روی آستین پدر ریخت

و پدر گمان میکرد شسته میشود