داستانک : کوک
کوک
پدر پرسید : خوبه ؟ راضی هستی ؟
پسر گفت : یه مقدار آستینش برام درازه ،
و سر شونه هاش هم افتاده
رنگش هم که به نظرم مناسب نیست
آخه این رنگ و مدل دیگه ...
پدر گفت : دو تا کوک لازم است که دیگه حرفی نباشه
ضمنا آدم رو حرف بزرگتر حرف نمی زنه
پدر، خیاط بود ، خودش بریده بود و دوخته بود
پسر ، در آینه قدی خودش را نگاه کرد
صورت خودش بود و قامت و وجودی که گویی برایش بیگانه بود
بغضش را فرو خورد و گفت : آخه ....
گوش های پدر اما دیگر صدای اعتراض پسر را نمی خواست بشنود
سوزن را نخ کرد و دو تا کوک زد
راست می گفت دیگه حرفی نماند
و صدای اعتراضی شنیده نشد
فقط دو قطره خون از لب های کوک زده شده پسر ،
روی آستین پدر ریخت
و پدر گمان میکرد شسته میشود
+ نوشته شده در شنبه سی ام مهر ۱۳۹۰ ساعت 15:19 توسط کیوان شاهبداغ خان
|