داستانک : آدم برفی
آدم برفی
سرفه های مریم ، خواهرم ، امان مادر را بریده بود 
زمستان بود وسرما و لباس پرپرِی مریم
قدیم ها اینجور وقت ها ، مادر سوپ درست می کرد
سوپ مریض با هویج و سیب زمینی و سبزی
اما این روز ها ، پدر بیکار بود و خانه خالیِ خالی
پدر، شرمگین و بی تاب در اتاق قدم میزد
اتاق پر بود از سرفه های مریم
و ناله های مادر و شرم پدر
از پشت شیشه یخ کرده ، همسایه ها را می دیدم که آدم برفی درست می کردند
صدای خنده شان همراه سوز از جرز در می آمد
پدر پالتوی کهنه را بر دوش انداخت و زد بیرون
و جواب کجا میروی مادر را هم نداد
پدر کنار کوچه ایستاده بود و آدم برفی ها را نگاه میکرد
مادر گوشه لپش زد و گفت : امان از این بی خیالی ، هی
الهی ..... و نفرینش را قورت داد
در گرگ و میش کوچه آدم برفی های قد و نیم قد ایستاده بودند
با شال و کلاه و لباس هایی مناسب تر از مریم
با دماغ های هویجی و چشمهای ُتربی ، سیب زمینیهایی بجای دهان
و موهایی از جنس جعفری
تاریکی که آمد ، همه رفتند
جز پدر که چون شبحی ، کنار آدم برفی ها دیده می شد
...
شب سوپ داغ داشتیم
با هویج و سیب زمینی و تُرب و جعفری
پدر با شرم ، از پشت شیشه یخ زده
به آدم برفی های بدون دماغ و دهان و چشم نگاه میکرد
خدا را شکر باز هم همسایه ها نداری ما را نفهمیدند
شام مهمان آدم برفی ها بودیم