داستانک : دست
دست
با خنده جواب سلامم را داد
و گفت : تنهایی ؟
مگه رفیق و دوست نداری ؟
گفتم : دارم ، ولی کار داشت نیومد
گفت : کار ؟
نمیشه که ، دوست ها باید با هم باشند
بعد سرش را کرد زیر بالشش و گفت : مگه نه ؟
گفتم : با کی هستی ؟
گفت : دوست منه ، رفت زیربالش ، آخه خجالت کشید از شما
اگه تو ، کسی رو نداری که خیلی بده
پس واسه کی قصه میگی ؟
موهای کیو ، شونه می کنی ؟
تو که گریه می کنی ، کی اشکاتو پاک می کنه ؟
کی بهت قول داده که هیچ وقت دستت را ول نکنه ؟
تا اومدم حرف بزنم مهلت نداد و ادامه داد
دلت که می گیره ، واسه کی حرف میزنی ؟
بالشت که خیس اشک میشه ، کی اونوریش می کنه ؟
کی حرف های قایمکیتو گوش میده و به کسی نمی گه ؟
گفتم : یه دقیقه گوش بده
گفت : اصلا ، کی بهت میگه که اون فقط مال توئه و تو ام مال اون ؟
اونوقتشم ، کی بهت گفته همیشه پیشت می مونه ، تا ...
تا .... تا ..... تا خود خدا
تا بغض کرد ، پرسیدم ، چقدر دوسش داری ؟
گفت : خدات تا ، می دونی یعنی چی ؟
گفتم : حالا کو این دوست خوب و مهربونت ؟
دست کرد زیر بالش خیسش و یک دست عروسک در آورد
گفتم : پس خودش کو ؟
گفت : بردنش دیگه
یه شب بردنش ، صبح که پا شدم ، نبود
فقط دستش را برام گذاشته بود
گفتم که ، قول داده بودیم دست همدیگه را ول نکنیم
تا .... تا خود خدا
اونم دستش را گذاشت و رفت
بعد با دست عروسک ، اشک های چشمش را پاک کرد
آمدم بالش خیسش را برگردانم گفت شما دست نزن
یک طرفش را خودش گرفت و با دستی که عروسک توش بود
طرف دیگه را و بالش خیس را برگرداند
گفتم : خدات تا ، تا خود خدا یعنی چی ؟
گفت : تنها اومدی ؟
در سکوت ، سرم را پایین انداختم
و او هم جوابم را نداد