شعر : مادر
مادر
با چشم های خیس
می بینم از شکاف در،که تو آرام می روی
بغضی میان سینه صدا می کند تو را :
" مادر ، بمان ، نرو "
اما ...
تو می روی
باور نمی کنم که تو دستم رها کنی
آخر مگر شود که نمانی کنار من ؟
در عرش کبریا ، که هزاران فرشته هست
ای از تبار مهر خدا ، بر زمین بمان
آری تو گفته ای که رهایم نمی کنی
در گوشه گوشه این خانه مانده ای
آن خنده های ناب
آوای صبح دم
گرمای بودنت ،
وقتی پتو به روی من آرام می کشی
پاشویه ات ببرد ، داغ تب ز تن
لالایی ات که بخوابم دوباره باز
چادر نماز تو پهن ست پیش رو
تسبیح کوچکت ، که سزاوار هر دعاست
بعد از نماز صبح
آرام و بی صدا
بعد از خوراندن یک قاشق دوا
مشق رها شده ام را نوشته ای
خندیدنت ، که نفهمم غمت کجاست
آن اشک پر بها ، که به سجاده می چکید
جادوی آن کلام که صد بار گفته ای :
" این نیز بگذرد "
می ترسم از نرفتن این لحظه های تلخ
می سوزم از ندیدن یک بار دیگرت
بی تو چگونه بگذرد این روزگار من
باور نمی کنم که نباشی کنار من
عطر حضور تو در جان لحظه هاست
می بندم این نگاه مانده به در را دوباره باز
شاید که ...
می بینمت ، نگران باز مانده ای
دستت نهاده بر این شانه های خم
لبخند میزنی : " این نیز بگذرد "
آه ای خدای خوب
مادر روانه شد
والاتر از بهشت خودت آفریده ای ؟
می خواهمش برای آنکه نَهَم زیر پای او