شوق دیدار
کاش ميدانستی
بعد از آن دعوت زيبا به ملاقات خودت
مـــن چه حالی بودم
خبر دعوت ديدار ، چو از راه رسيد
پلک دل ، باز پريد
مـــن سراسيمه ،
به دل بانگ زدم
آفرين قلب صبور ،
زود برخيز عزيز
جامه تنگ در آر
و سراپا به سپيدی تو در آ
و به چشمم گفتم
باورت ميشود ای چشم به ره مانده خيس
که پس از اين همه مدت،
ز تــــــــو دعوت شده است؟
چشم خنديد و به اشک گفت برو
بعد از اين دعوت زيبا به ملاقات نگاه
با تـــــــو ام کاری نيست
و به دستان رهايم گفتم
کف بر هم بزنيد
هر چه غم بود گذشت ،
ديگر انديشه لرزش به خودت راه مده
وقت آن است که
آن دست محبت ز تــــــــو يادی بکند
خاطرم را گفتم : زودتر راه بيفت
هر چه باشد ، بلد راه تويی
ما که يک عمر
بدين خانه نشستيم و تــــــــو تنها رفتی
بغض در راه گلو گفت
مرحمت کم نشود
گويا با من بنشسته ، دگر کاری نيست
جای ماندن چو دگر نيست ،
از اينجا بروم
پنجه از مو به در آورده
به آن شانه زدم
و به لب ها گفتم
خنده ات را بردار،
دست در دست تبسم بگذار
و نبينم که ديگر ،
که تــــــــو ورچيده و خاموش
به کنجی باشی
سينه فرياد کشيد
مـــن نشان خواهم داد
قاب نامش را در طاقچه ام
و هوای خوش يادش را ،
در حافظه ام
مژده دادم به نگاهم ،
گفتم : نذر ديدار قبول افتادست
و مبارک باشد ،
وصل پاک تو با برق نگاه محبوب
و تپش های دلم را گفتم
اندکی آهسته
آبرويم نبری
پايکوبی ز چه بر پا کردی..؟
پای بر سينه چنان طبل ، نکوب
نفسم را گفتم
جان کیوان ، تــــــــو دگر بند نيا
اشک شوقی آمد
تاری جام دو چشمم بگرفت
و به پلکم فرمود
همچو دستمال حرير،
بنشان برق نگاه
پای در راه شدم
دل به مغزم ميگفت
مـــن نگفتم به تو آخر،
که سحر خواهد شد ؟
هی تــــــــو انديشيدی،
که چه بايد بکنی
مـــن به تــــــــو ميگفتم
او مرا خواهد خواند ،
مرا خواهد ديد و
سر به آرامی گفت :
خوب چه ميدانستم
مـــن گمان ميکردم
ديدنش ممکن نيست
و نميدانستم بين تــــــــو با او
حرف صد پيوند است
مـــن گمان ميکردم
سينه فرياد کشيد ،
خوب فراموش کنيد
هر چه بوده است گذشت
حرف از غصه و من گفتم و انديشه بس است
به ملاقات بينديش و نشاط
آفرين پای عزيز ، قدمت را قربان
تندتر راه برو ،
طاقتم طاق شده است
چشم برقی ميزد
اشک بر گونه نوازش ميکرد
لب به لبخند ، تبسم ميکرد
مرغ قلبم با شوق ،
سر به ديوار قفس ميکوبيد
تاب ماندن به قفس هيچ نداشت
دست بر هم ميخورد
نفس از شوق ،
دم سينه ، تعارف ميکرد
سينه بر طبل خودش ميکوبيد
عقل شرمنده به آرامی گفت :
راه را گم نکنيم ؟!!
خاطرم خنده به لب گفت :
نترس نگران هيچ مباش ،
سفر منزل دوست ،
کار هر روز من است
چشم بر هم بگذار ،
دل تــــــــو را خواهد برد
سر به پا گفت : کمی آهسته ،
بگذاريد که مـــن هم برسم
دل به سر گفت شتاب تــــــــو هنوزم عقبی ...؟
فکر فرياد کشيد
دست خالی که بد است ،
... کاشکی
سينه خنديد و بگفت
دست خالی ز چه روی
اين همه هديه ، کجا چيزی نيست ؟
چشم را ، گريه شوق
قلب را عشق بزرگ
سينه ، يک سينه سخن
روح را ، شوق وصال
خاطر آکنده ياد
کاشکی خاطر محبوب
قبولش افتد
شوق ديدار نباتی آورد
کام جانم شيرين
پای تا سر همه انديشه وصل
وه چه رويای قشنگی ديدم
خــــــــــواب ،
ای موهبت خالق پاک
خــــــــــواب را دريابم
که در آن ميتوان با تو نشست
ميتوان با تو سخن گفت و شنيد
خــــــــــواب دنيای توانايی هاست
خــــــــــواب ، سهم مـــن از تو و ديدار شماست
خــــــــــواب دنيای فراموشی هاست
خــــــــــواب را دريابم
که تــــــــو در خــــواب مرا خواهی خواند
که تــــــــو در خــــواب مرا خواهی خواست
و تــــــــو در خــــواب به مـــن خواهی گفت
تــــــــو به ديدار مـــن آ
آه کاش ميدانستی
بعد از آن دعوت زيبا به ملاقات خودت
مـــن چه حالی دارم
پلک دل باز پريد
خــــــــــواب را دريابم
مـــن به ميهمانی ديدار تــــــــو می انديشم