افسانه حیات

 

اینجا زمین ماست

سیاره هُبوطِ آدم و حوای مهربان

با فرصتی برای کِشتن در خاک این زمین

مهمانِ چند روزه ی این دشتِ لحظه ها

رفته است ، هر که آمده

ما نیز ، می رویم

 

با کوله بار حاصل بذری که کاشتیم

در رخصتِ فلاحتِ در لحظه های عمر

بر کِشته کُن نظر

ما هر چه کِشته ایم ، با خویش می بریم

بذری ز عشق و مهر

لبخند بر لبانِ مردمِ خوبِ دیارِ خویش

یک دانه از گیاه سخاوت ، بر این کویر

یا یک نهالِ شوق ، که در دل نشانده ایم

ما هر چه کرده ایم ، بر خویش کرده ایم

 

تا فرصتی به جاست

دریاب ، مزرعه عمر خویش را

بَرکَن بساط خارِ فراوان ، که کِشته ای

این بذرِ خشم و کین

تیغ وخَسی که به دل ها نشانده ای

 

دریاب لحظه را

در فرصتی که از این عمر مانده است

بر دشتِ سینه ها

اینک نهال عشق و  محبت جوانه کن

هنگامه درو  

شرم ست پیش باغبان جهان

حاصلی ز کین

 

ای نفس رهگذر

بر کِشته کن نظر

از ما چه مانده است ؟

با خود چه می بریم ؟