شعر : افسانه حیات
افسانه حیات
اینجا زمین ماست
سیاره هُبوطِ آدم و حوای مهربان
با فرصتی برای کِشتن در خاک این زمین
مهمانِ چند روزه ی این دشتِ لحظه ها
رفته است ، هر که آمده
ما نیز ، می رویم
با کوله بار حاصل بذری که کاشتیم
در رخصتِ فلاحتِ در لحظه های عمر
بر کِشته کُن نظر
ما هر چه کِشته ایم ، با خویش می بریم
بذری ز عشق و مهر
لبخند بر لبانِ مردمِ خوبِ دیارِ خویش
یک دانه از گیاه سخاوت ، بر این کویر
یا یک نهالِ شوق ، که در دل نشانده ایم
ما هر چه کرده ایم ، بر خویش کرده ایم
تا فرصتی به جاست
دریاب ، مزرعه عمر خویش را
بَرکَن بساط خارِ فراوان ، که کِشته ای
این بذرِ خشم و کین
تیغ وخَسی که به دل ها نشانده ای
دریاب لحظه را
در فرصتی که از این عمر مانده است
بر دشتِ سینه ها
اینک نهال عشق و محبت جوانه کن
هنگامه درو
شرم ست پیش باغبان جهان
حاصلی ز کین
ای نفس رهگذر
بر کِشته کن نظر
از ما چه مانده است ؟
با خود چه می بریم ؟