شعر : آشتی
آشتی
بگذارآسمان ،آنگونه ای که هست،
درجذبه دوچشم تو، خود را بگسترد
بگذار تا که ماه ،حتی به زیر ابر ،
دراین سیاه شب ،
آرامشی به قلب سفید توآورد
شاید کمی گذشت ،
شاید تبسم در چشم روزگار ،
شاید که مشق صبر،
تکلیف روزگار نه چندان به کام ماست
بگذار زیر و بم این زمین سخت باپای توگفتگوکند
تا "هو" توان بخاطر آیینه هدیه داد ، دیگر چه جای" آه "
شاید قبول جهان ، آنچنان که هست ، آغاززندگی است
آنجا که واژه ها به هیاهو نسشته اند ،
شایدکه شاخه گلی ازسکوت ناب، آواز زندگی است
وقتی تمام جهان جلوه خداست ،
دیگر چه جای شکوه ، چه جای قهر؟
باشد که یادعشق ، آرامشی به دل ما بیاورد
بگذار که اگرفاصله ای هست بین ما
تا روز ماندگاری دیوار سرد قهر،
یک پنجره ، برای دیدن هم هدیه آوریم
بگذار پیکر تبدار روزگار دربرکه گذشت ، پاشویه ای کند
بگذار تا مسافرصحرای بی کسی ،
درشط مهربانی توشستشو کند
آنجا که ناتوان کلام خسته به فریاد میرسد
دیگرسکوت ، نقطه پایان گفتگوست
باورکن آن حباب نشسته براوج موج ،
یک "هیچ " سرکش است
گاهی تحمل خالی درون دست ،
شیرین تراز لطافت گلهای زندگی است
آن قلب همچو ، گل حتی اگربه آتش حرمان نهاده شد
چیزی بجز گلاب، به یاران نمی دهد
بگذار تا به دشت جدایی دراین زمان،
بارانی ازطراوت بخشش سفر کند
بذری به دشت مهربانی هم هدیه آوریم
وانگه بغل بغل تبسم تازه درو کنیم
وقتی که شرم می چکد ازچشم خیس دوست
چشمان پرسش خود را تو ، بسته دار
لبخندمهربان تو درچشم شرمناک
یعنی بیا
دوباره تو را دوست دارمت
شاید که یک سلام آغاز گفتگوست
شاید برای رسیدن به شهرعشق
این اولین قدم
ازخودگذشتن است