آخر پائیز
اینک ، کنار خاطرات خودم ، من نشسته ام
باید کتاب زندگی ام را ، ورق زنم
قبل از حساب و کتابی ، که می رسد
باید خودم ، به حساب خودم ، رسم
با باوری که عبث من نیامدم
در جنگ نور و سیاهی به روزگار
من در کجای جهان ایستاده ام ؟
تفریق کائنات ، به هنگام رفتنم
از وضع کائنات ، به هنگام بودنم
آری ، جواب هر چه که شد
وزن بودنم
اما کنون ، نتیجه من در زمین خاک
مرغان بی گناه کم شده از ساحت زمین
اتمسفری ، که به شش ها کشیده ام
آب زلال ، که آلوده کرده ام
زخم نهاده به دل ، صد هزار بار
عهد شکسته ، به تعداد بیشمار
دیگر حساب توبه ، من از دست داده ام
این است نقش من ؟!!
در خاطرات خودم غوطه می خورم
در جستجوی برگ سپیدی که روی آن
بنوشته ، دست کسی را گرفته ام
اما دریغ ، نیست
نوری به راه کسی ؟
نه نبوده ام
لبخند بر لبان عزیزی نشانده ام ؟
می خوانم این کتاب زندگیم را دوباره من
شاید در آن میانه بیابم دقایقی
تا در کنار رفیقی ، به رسم عشق
فریاد درد سکوتی شنیده ام
آیا ز چهره تبدار یک یتیم ، اشکی زدوده ام ؟
دست غریب کسی را گرفته ام ؟
بر سفره ام به مهر ، مانده به راهی ، نشانده ام ؟
در یاد یاکریم ، یک سفره را به ساحت ایوان ، تکانده ام ؟
یک پرده بر گناه کسی ، من کشیده ام؟
یک نان ، شبانه به مسکین خورانده ام ؟
فرق میان بودن و نابودنم کجاست ؟
یک مرغ بیشتر ، اتمسفری رها ، آبی زلال تر !
می کاوم این کتاب ، پر غلط عمر خویش را
تکلیف روز حسابم چه میشود ؟
من مشق های عاشقیم را نوشته ام ؟
یک ذکر بی ریا ، ز قلبم گذشته است ؟
این شانه را برای بغض کسی ، قرض داده ام ؟
از آنچه را که خدا روزیم نمود،
یک لقمه خلق خدا را ، خورانده ام ؟
نوشانده ام زلال محبت کسی ؟ دریغ
سطری ز عشق و عبادت ، که هیچ ، هیچ
آری ، خلیفه خدا به زمین بوده ام ، ولی
کالای جنس خدا ، عرضه کرده ام ؟
مهری ، محبتی ، سر سوزن عنایتی ؟
عشقی ، عدالتی ، دل مردم رفاقتی ؟
رد کرده ام امانت پاک خدای را ؟
یک جرعه عشق در ره او ؟
وای من که نیست
بنشسته بر کرامت این خوان ایزدی
بشکسته صد هزار نمکدان خالقم
می شویم این نوشته ورق های عمر را
با اشک گرم خویش
اینک کتاب ، از نیمه گذشته ست و من هنوز
در آرزوی برگ سپیدی به جستجو
بر فصل های رفته خود می کنم نظر
در بخش قرب الهی در این کتاب
سطری نوشته نیست
در آن دو برگه خاکستری ز عمر
زان خرده کار خیر هم ، که به قصد ریا شده ست
در ذیل آن ، نوشته خدایم به خط سرخ
پاداش آن ، به خلایق ، حواله شد
بر آن هزار باید ، و ناکرده های خویش
تصمیم های به فردا سپرده ام
تاریخ ها ، همه دیروز و لحظه اند
تاریخ صفحه فردا ، ندیده ام
آری در این کتاب عمر ، فردا ، نیامده ست
شرمنده ،عمر ، ورق می زنم ، چه سود
ای وای از این ضخامت بدکرده های خویش
من صفحه صفحه ، سیاهی ورق زدم
در سطر سطر رفته ، خدا را ندیده ام .
من واژه واژه ، منیت رقم زدم
تکلیف نا نوشته ، چه بسیار مانده است
سر مشق های او ، که فراموش کرده ام
آنجا نوشته ، ببخشم ، ولی نشد
با حق و صبر ، جمله بسازم ، ولی نشد
با قهر و کینه ، چه بسیار جمله ها
آری قسم بجان زمان گریز پای
خسران ، کتاب عمر مرا ، پر نموده است
روزی رسد ، که ندا می دهد ، بخوان
آری بخوان کتاب خودت را ، حضور ما
وانگه خودت ، به خودت ، نمره ای بده
ای وای ، اگر به دست چپ این جزوه را دهند !
من شرم می کنم ، که بخوانم کتاب خویش
با صفحه های پر از غفلت خدا
با دست و پای و زبانم حضور او
بر مشق زندگیم ، صفر میدهم
اینک بهار شاد و دل انگیز عمر ماست
روزی خزان خسته هم از راه می رسد
من قبل آنکه برگه این امتحان عمر
از دست من گرفته ، که تا نمره ام دهند
آری ، نوشته غلط های خویش را
با مهر آن مربی و پروردگار خویش
با صد هزار فرصت جبران اشتباه
در آن دمی ، که از این عمر مانده است
تا رخصتی بجاست
با خواندن کتاب هدایت ، که پیش روست
در پای درس ، اسوه رسولی ، که آمده ست
سر مشق بر گرفته ، ز پاکان روزگار
اصلاح می کنم
و آنگه تمامی اوراق مانده را
طرحی ز جلوه آن نور می کشم
در انتهای ورقهای این کتاب ، در ابتدای راه
خرسند ، برگه خود را به او دهم
با نفس مطمئن ، بشتابم حضور او
راضی از او ، برای فرصت زیبای زندگی
راضی ز من ، از آنچه نوشتم برای او
آری ، مرور کتابم تمام شد
پائیز از کنار پنجره ، دامن کشید و رفت
من جوجه های خودم را ، شمرده ام