سر سفره خدا
سر سفره خدا
دیروز منزل فاطمه و برادر و خواهرهایش بودم
خانه ای محقر در روستایی نزدیک تهران
با دو اتاق سرد
و قلب های گرم چهار کودک دوست داشتنی
با پنجره و درهایی چوبی
که آغوششان بر سوز و سرما گشوده بود
یک اتاق سرد و اتاق دیگر ، تنها با یک بخاری برقی
انگشتان کوچکشان از سرما ، سرخ شده بود
فاطمه سیزده ساله بزرگ خانه بود
با مهربانی برایم چای اورد
و کمی برگه هلو خشک شده و لواشکی که خودش درست کرده بود
نهار با هم بودیم
نمی دانم تا به حال بغض ، راه لقمه تان را بسته است ؟
مهدی با هر بار سر کشیدن نوشابه به مانده آن دربطری نگاه میکرد
شاید می خواست زمان تمام شدنش را بفهمد
و یا شاید لذت مانده اش را حس کند
آخرین جرعه را که نوشید گفت :
الهی شکر ، آخیش خوشمزه بود عمو
و بعد مرا برد تا مرغ های کز کرده گوشه حیاط را نشانم دهد
مهدی گفت : اونام سردشونه ولی مثل ما بخاری ندارن و خندید
خواهرش گفت :
مادر اون جوجه سیاهه هم مثل ما سردش بود ، ولی مُرد
موقع برگشتن فاطمه یک تخم مرغ که مرغ شان روز قبل گذاشته بود را
برایم آورد و گفت برای من نگه داشته
بعد هم کمی لواشک و یک مشت برگه هلو را با یک سیب در نایلون گذاشت
و به من داد تا تو راهی ام باشه
فکر نمی کنم چیزی بجز همان تخم مرغ و کمی لواشک و برگه ، داشته اند
چشمان خیسم را از آنها دزدیم و آمدم
چه با سخاوت هر چه داشتند را هدیه ام کردند
فرصت هم سفرگی با یتیمی را داشته ایم ؟
حتی به اندازه مانده نوشابه ای در بطری ،
روزنه ای بر امید را بر یتیمی گشوده ایم ؟
آیا تا بحال بر سفره ای کوچک ، با خدا هم سفره بوده ایم ؟
زمستان است
دریابیم اتاق های سرد
بچه های گرسنه
و سفره های بی نان را