قربان عشق


باران دوباره شست ،

پنجره های تمام شهر

آن خاطرات حک شده بر جان کوچه ها

برفی نشست بر تن تبدار هر چه باغ

بادی تمام رد خاطره ، از ذهن ها زدود

یک تکه ابر ، خنده خورشید را گرفت

اما عزیز دل

چیزی توان بردن تو ، از دلم نداشت

این " تو" ،

درون سینه ی من ، تا ابد به جاست

بگذار تا که ببارد دو چشم ابر

بگذار تا بوزد هر چه باد سخت

بندی میان خاطر و این دل کشیده اند

مهمان ، که نه

همواره میزبان دلارام خاطری

یلدا و عید

باران و باد  و زمستان و آفتاب

آری بهار سبز

آن ابر و ماه و برف

حتی غروب جمعه دلگیر یک خزان

تنها بهانه اند

تا یاد عشق تو را ، تازه تر کند

هیهات از آنکه دل بسپارم به غیر تو

پنهان ز دیده ای 

صاحب سرای دل

قربان عشق

آنکه تو را در دلم نشاند