این راز سر به مهر
آنجا بهشت بود
آکنده از طراوت تسبیح و ذکر دوست
حوا و من ، به جمع ملائک به احترام
بی هیچ معصیت
حتی ، گمان گناهی نمی رود
در جمع با سخاوت گلهای بیشمار
لم داده زیر سایه طوبی ، کنار حوض
بی هیچ زحمتی
نوشیده از زلال گوارای آب رود
تنها به نیتی ، طعم لطیف و تازه زیتون به کام ما
یک دانه از انار تو آنجا ، تباه نیست
شیر و عسل به فراوانی نسیم
در آن هوای پاک
بی هیچ ترس و غم
بی آنکه زحمت برخواستن کشیم
آن بی کرانی نعمت ، کنار ما
پوشیده جامه عفت ، قرین شوق
بر لب بجز سلام ، حدیث دگر نبود
شیرین زمانه ای ، نشانده مرا در کنار یار
در من ، تمایل بی حد اختیار
آن ، سجده کردگان به امر الهی ، تمام روز
آهسته ، زیر چشم
با آن نگاه پر از راز و رمز خویش
در کشف ، خلقت مخلوق سرکشند
ترکیب خاک و خدا !
جمع خشت و نور !!
آری عجیب بود
اول ، گل سیاه
وآنگه ، دمیدن از روح خود در او
در بهترین زمانه تقویم کائنات
من را ، رقم نمود
احسنت بر خدا
اینک ، دردانۀ حریم الهی در این جهان
دستور سجده بر آدم ، خلیفه اوست
بی معصیت ملک ، همه مجذوب و پر سئوال
پروردگار پاک و منزه ، خدای ما
ما هر زمان که به تسبیح بوده ایم
آخر دلیل خلقت آدم برای چیست ؟
مخلوق فاسد خونریز حیله کار
ترکیب پر حکایت از جبر و اختیار
آری ملک ، تنها شنیده های خود ابراز کرده بود
وانگه ندا رسید ، می دانم آنچه را که نمی دانی ای ملک
دانای غیبدان جهان ، خالق بصیر
او نام های خویش ، به من یاد داده بود
او با دمیدن روحش به جسم خاک
اعجاز کرده بود
آری بهشت ، منزل من شد ، کنار یار
در زیر آسمان اول و دوم
گل بود و سبزه بود و عبادات بی کران
رود و هوای خوب و درختان پر ثمر
حوا و من ، خیل ملک های بی هوس
لیکن ، لقای دوست ، به معراج بود و بس
انگور بود یا که سیب
فرقی نمی کند ، تنها بهانه بود
تا روح اختیار ، به گردش در آورد
ابلیس هم ، بهانه تقدیر بود و بس
در آن میانه ، فوج ملک مات این گناه
مبهوت در ، چرائی چیدن از آن درخت
بیگانه با روایت زیبای اختیار
من مانده بودم و این راز سر به مهر
آنجا بهشت بود ؟
اما مگر کسی ، ز جنت او رانده می شود ؟
ابلیس را به روضه رضوان ، که راه داد ؟
آنجا ، بهای کدامین صواب بود ؟
آری ، گمان کنم ، که شبیه بهشت بود
تقدیر هر چه بود ، خدایش رقم نمود
حکم هبوط و زمین جایگاه من
باور مکن ، که رانده در گاه ایزدم
آیا کسی ، تبعیدی خلیفه ، به ایام دیده است ؟
در حکم من ، به خط خودش او نوشته بود
اینک خلیفه ، به خدا می سپارمت
آری غریب زمینی ، صبور باش
می آیدت ، بهانه خلقت پیمبری
راه میان آسمان و زمین را، نبسته ام
با مهر ، راه توبه ، به من یاد داد و گفت :
تو از منی ، و به من ، باز می رسی
برگرد پیش ما ، راضی اگر شدی ، راضی اگر شدم
دیدار در بهشت ، با نفس مطمئن
من آمدم زمین
با عشق و اختیار
تا وا نهاده مرکب خاکی به روی خاک
وانگه ، امانت خالق به او دهم
تسلیم روح پاک
پرواز تا خدا