شعر : بخشش
و من میبینمش
استاده آن سوتر
بغل بگشوده من را سوی خود میخواند، اما
وای از این بغضی که در سینه ست
نگاهم میکند
می خواندم
من در سکوتی سرد میمانم
برایش پاسخی؟؟ هرگز
غروری کور فرمان میدهد، خاموش
و اینک یک سلام و دست مهری تا که بفشارد
دو دست خالی من را
و دستانم، که انگشتان تنهای مرا در خویش میکاود
نگاهش میدود تا پشت چشمانم
دو پلک بستهام ، راه نگاهش را، چه بیرحمانه میبندد
نگاه مهربانش پشت پلک بستهام، در میزند، اما ...
نباید چشم بگشایم
که میترسم، بلرزد قلب من
فرمان دهد، آغوش بگشایم
دوباره باز، میخواند مرا
و میخواهد که پیوندی زنم من
این طناب الفت دیرینه را اکنون
درون سینهام غوغاست
دلم میخواهد آغوش محبت را به رویش، باز بگشایم
ببخشم، تا رها گردم من از دردی
که هر لحظه مرا رنجور میسازد
دلم پر میکشد تا او
دوباره، حس تاریکی مرا فریاد میآرد
ولی نه
او دلت را سخت آزرده است
چه باید کرد؟
خدا میبخشد، اما من نمیبخشم!!؟؟
با که این را میتوانم گفت ؟
دلم میخواست من را او بخواند
تا بگویم، دوستش دارم
بگویم، من دعا کردم بیاید بار دیگر
تا ببخشد او، ببخشم من
تا شروع دیگری باشد
ولی اکنون که او برگشته، میخواند مرا
اینک، کلام مهربانی بر زبان من، نمیآید
دلم میخواهد او باور کند، دیگر برایم نیست
اما هست
و میترسم که از چشمانم، این را او بفهمد
چشم میبندم
نگاهش باز میکوبد، به پشت پلکهای بستهام
اما، نباید چشم بگشایم
دلم میخواهد او باور کند بغض مرا دیگر
و او باید بفهمد، خاطرم را سخت آزردهست
و نور روشنی، در من به نجوا باز میگوید
ولی آخر تو هم ای خوب، بد کردی
و او را هم، تو آزردی
نمیدانم
ولی حالا که او بخشیده
باید او بفهمد، من نمیبخشم
که من این هدیه را، آسان نخواهم داد
جدالی در درونم میکند غوغا
میان این دو من
آیا کدامین من، در این پیکار خواهد برد؟
چه میشد من رها میگشتم ،
از این کینه جانسوز و میبخشیدم او را
نه ، خودم را
که بیش از او، خودم در رنج خواهم بود
که تلخی نبخشیدن
به کام لحظههایم، زهر میریزد
و میمیراند این اوقات زیبا را
...
وای صد افسوس
گذشت یک فرصت دیگر
و آن لبخند پرمهرش، چه نابشکفته، میخشکد
ز پشت پرده اشکم، کنون من رفتنش را بازمیبینم
خدایا
کاش یک بار دگر، من را بخواند او
و آغوش محبت را به رویم، باز بگشاید
سلام و دست و لبخندی
تا که شاید من...
آه از این بازی نازیبای بیفرجام
میان بودن و نابودن یک فرصت دیگر
ببخشم یا نبخشم،
مسئله اینست