شعر : چرا
از این شکسته دل چرا کسی خبر نمی کند ؟
شب سیاه بی کسی، چرا سحر نمی کند؟
نه عاشق مسافری ، نه مانده ره مهاجری
به شهر خسته دلم ، چرا سفر نمی کند ؟
چو زورق شکسته ای ، به موج غم نشسته ای
دگر ز ما شکسته گان ، کسی خبر نمی کند ؟
به شهر صبر و خستگی ، سرای دلشکستگی
چرا به کوی خسته گان ، کسی گذر نمی کند ؟
به روی دیدگان من ، خدای من که بسته در ؟
مگر به دیدگان تر ، کسی نظر نمی کند ؟
ز جان که شسته ایم دست ، ز باده گشته ایم مست
چرا ز جان خسته ام ، کسی حذر نمی کند ؟
چو قامتم خمیده شد ، به پیله غم تنیده شد
حدیث قصه مرا چرا به سر نمی کند ؟
کویر دل چو تشنه شد ، نصیب او سراب شد
نگاه ابر اسمان ، بما نظر نمی کند ؟
مگر نگفته او بخوان ، اجابتش ز من بدان
دعای نیمه شب چرا ، دگر اثر نمی کند ؟
اگر که بنده ای بدم ، مرا فقط تویی خدا
کلید بندگی چرا ، گشوده در نمی کند ؟
به جمع مست عاشقان ، خروش دل به صد زبان
طلسم عاشقی چرا ، دگر اثر نمی کند ؟
رسول مهربانی اش مگر نکرده دعوتم ؟
بر این حبیب پشت در ، گشوده در نمی کند ؟
اگر وصال جنتش ، نمی شود نصیب ما
ز دوزخ جهان چرا ، مرا به در نمی کند ؟
اگر که مشق عمر خود ، نوشته ام پر از غلط
از این کلاس زندگی مرا به در نمی کند ؟
اگر که دست کوچکم نمی رسد به دامنت
تو دست خود دراز کن ، خدا که قهر نمی کند