چرا

 

از این شکسته دل چرا کسی خبر نمی کند ؟

شب سیاه بی کسی، چرا سحر نمی کند؟

نه عاشق مسافری ، نه مانده ره مهاجری

به شهر خسته دلم ، چرا سفر نمی کند ؟

چو زورق شکسته ای ، به موج غم نشسته ای

دگر ز ما شکسته گان ، کسی خبر نمی کند ؟

به شهر صبر و خستگی ، سرای دلشکستگی

چرا به کوی خسته گان ، کسی گذر نمی کند ؟

به روی دیدگان من ، خدای من که بسته در ؟

مگر به دیدگان تر ، کسی نظر نمی کند ؟

ز جان که شسته ایم دست ، ز باده گشته ایم مست

چرا ز جان خسته ام ، کسی حذر نمی کند ؟

چو قامتم خمیده شد ، به پیله غم تنیده شد

حدیث قصه مرا چرا به سر نمی کند ؟

کویر دل چو تشنه شد ، نصیب او سراب شد

نگاه ابر اسمان ، بما  نظر نمی کند ؟

مگر نگفته او بخوان ، اجابتش ز من بدان

دعای نیمه شب چرا ، دگر اثر نمی کند ؟

اگر که بنده ای بدم ، مرا فقط تویی خدا

کلید بندگی چرا ، گشوده در نمی کند ؟

به جمع مست عاشقان ، خروش دل به صد زبان

طلسم عاشقی چرا ، دگر اثر نمی کند ؟

رسول مهربانی اش مگر نکرده دعوتم ؟

بر این حبیب پشت در ، گشوده در نمی کند ؟

اگر وصال جنتش ، نمی شود نصیب ما

ز دوزخ جهان چرا ، مرا به در نمی کند ؟

اگر که مشق عمر خود ، نوشته ام پر از غلط

از این کلاس زندگی مرا به در نمی کند ؟

اگر که دست کوچکم نمی رسد به دامنت

تو دست خود دراز کن ، خدا که قهر نمی کند