بچه های اضافی

 

 تقدیم به اشک هایی که کسی پاکشان نمی کند

 

عصر جمعه پاییز بود

فرزاد دلش شور می زد

بعد از داد و بیداد صاحب خانه

و پچ پچ ها و گریه های گاه و بی گاه مادر

دلشوره غریبی ، همه وجودش را گرفته بود

برای اولین بار بود که مادر بدون آنکه فرزانه ، خواهر کوچکش ،

چیزی بخواهد ، هزار تومن داد و گفت :

برو پسرم ، هر چی خواهرت خواست براش بخر

فرزانه را هم با خودت ببر

دست فرزانه در یک دست و هزار تومنی در دست دیگرش

و باز ترس و دلشوره ، دلش نمی خواست که برود

هر چند قدمی که می رفت ، بر می گشت و مادر را نگاه می کرد

یک بار هم که نگاه کرد و مادر برایشان دست تکان داد ، دلش قرص شد

با همه کوچکی اش ، خاطرات غمبار بر دلش سنگینی میکرد

صاحب خانه داد می زد و مادر سکوت می کرد

او کرایه های معوق را می خواست و مادر گریه می کرد

بعد از فوت پدر ، مادر هر چه کار کرده بود ، باز هم قرض بود و بدهی

همه ،حرف زیاد زده بودند ولی هیچکس مادر را حمایت نکرده بود

احمد آقا هم ، تازگی ها مادر را می خواست ، اما بدون بچه ها

یکبار خودش شنیده بود که احمد آقا گفته بود بچه ها اضافی اند

برای آخرین بار هم برگشت و چادر سیاه مادر را

از لای شاخ و برگ درخت ها ، روی نیکمت دید

فرزانه برای دهمین بار نظرش را عوض کرد

داداش برام کیم بخر با آدامس بادکنکی ، باشه ؟

نه داداش جونم ، برام کیم بخر با ... با ... با    لواشک

هزار تومنی را داد ، یک کیم و یک بسته لواشک را گرفت

صد تومن بقیه اش راهم انداخت تو صندوق صدقات،دلش شور می زد

با سرعت بر می گشتند

فرزانه یک تکه لواشک گوشه لپش گذاشته بود و می مکید

یک تکه هم کند وبه فرزاد داد گفت : داداش گاز نزنی ها

میک بزنی ، دیرتر تموم میشه

فرزاد اما نخورد ، میلی به لواشک نداشت

دادا جون یواش برو ، می خورم زمین ها !!

چشمان فرزاد سیاهی رفت

نیکمت خالی بود

فرزانه پرسید ، داداش مامان کو ؟

فریاد های صاحب خانه ، گریه های مادر ، احمد آقا ...

فرزاد بغضش ترکید

کیم باز نشده ، از دست فرزانه افتاد روی زمین

فرزانه هم به گریه افتاد و از لای دندان های سفیدش

یک تکه لواشک پیدا بود

رهگذران ، بی توجه به گریه های آنها ، کیم افتاده را کردند

فرزانه خودش را به فرزاد چسباند و گفت :

داداش پس مادر کجاست ؟ چرا نمی یاد ؟ داره شب میشه ها

رد اشک ، گونه هاشو می سوزوند

فرزانه فکر کرد  مادر برای هزار تومنی که داده قهر کرده

مانده لواشک را تف کرد و  بسته آنرا هم تو چمن ها انداخت

داد زد مامان کجایی ؟ بیا ، دیگه هیچی ازت نمی خوام

مامان قایم نشو ، بخدا قول می دیم ،

من و داداش دیگه هیچی ازت نمی خوایم

اما ، مادر آنها را گذاشته و رفته بود

فرزاد نمی دانست که تقصیر کیست

پدر ، که آنها را تنها گذاشته بود و رفته بود ؟

صاحب خانه ، که داد زده بود و کرایه می خواست ؟

همه آنها که تنهایی مادر را دیده بودند و حمایت نکرده بودند ؟

احمد آقا ، که مادر را خواسته بود ولی بدون بچه های اضافی ؟

فرزانه که یک هفته بود هوس رفتن به پارک و لواشک کرده بود ؟

فرزانه سردش بود و فرزاد هم

اولین شب یتیمی آنها شروع شده بود

 

 

ای رسول ما ، ایا دیدی آن کس که روز جزا را انکار می کند؟

او همان شخص است که یتیم را از خود می راند

و کسی را بر اطعام فقیر ترغیب نمی کند

پس وای بر نماز گذاران که دل از یاد خدا غافل دارند

همانان که اگر طاعتی کنند از روی ریا و خود نمایی ست

و احسان را از محتاجان منع کنند     سوره ماعون