داستانک : قفس
قفس
قیچی را آورد
پرهای مرغ مینا را از هم باز کرد
و نوک همه را چید
بعد هم گذاشتش تو قفس
یک ظرف آب و کمی هم دانه
می گفت خدا را خوش نمیاد
گناه دارد زبان بسته ، بی آب و غذا باشد
مینا اما کز کرد ، نه اب خورد و نه دانه
او همیشه مواظب رشد بال های مینا بود
که اگر بلند شدند ، آنها را بچیند
می خواست مینا به حرف بیاید
و هر چه که او می گوید ، تکرار کند
اما چه لذتی داشت تکرار حرف ها و عبارات او ؟
خودش هم نمی دانست
رابطه او با مینا ، رابطه قیچی بود و بال و قفس
در این مدت ، مینا فقط یک کلمه را یاد گرفته بود ، آنهم گفتن
ای خدا
نمازش را که خواند گفت : ای خدا ، مینا به حرف بیاید
وقتی برگشت در قفس باز بود و مینا نبود
دعای مینا ، مستجاب شده بود
+ نوشته شده در شنبه یکم مرداد ۱۳۹۰ ساعت 15:55 توسط کیوان شاهبداغ خان
|