قفس

 

قیچی را آورد

پرهای مرغ مینا را از هم باز کرد

و نوک همه را چید

بعد هم گذاشتش تو قفس

یک ظرف آب و کمی هم دانه

می گفت خدا را خوش نمیاد

گناه دارد زبان بسته ، بی آب و غذا باشد

 مینا اما کز کرد ، نه اب خورد و نه دانه

او همیشه مواظب رشد بال های مینا بود

که اگر بلند شدند ، آنها را بچیند

می خواست مینا به حرف بیاید

و هر چه که او می گوید ، تکرار کند

اما چه لذتی داشت تکرار حرف ها و عبارات او ؟

خودش هم نمی دانست

رابطه او با مینا ،  رابطه قیچی بود و بال و قفس

در این مدت ، مینا  فقط یک کلمه را یاد گرفته بود ، آنهم گفتن

 ای خدا 

نمازش را که خواند گفت : ای خدا ، مینا به حرف بیاید

وقتی برگشت در قفس باز بود و مینا نبود

 

دعای مینا ، مستجاب شده بود